۱۳۸۹ اسفند ۶, جمعه

فرار از متن

1)
در 127 تصمیم گرفتم از رمان فرار کنم!
می دانم که این رمان نویس دیوانه را در تنگنایی بزرگ رها کرده ام.. اما چرا از بین اینهمه آدم مرا به عنوان قهرمان رمان مزخرفش انتخاب کرده است؟
می دیدم که حوادث داستان رو به پایان من دارد و براساس پیرنگ داستان باید می مردم..
آیا با ماشین شخصیتی گمنام و بی تاثیر در داستان که تنها نقشش زیرگرفتنم است مرا خواهد کشت؟
یا اینکه ذهن داستانی بیمارش مرا به خودکشی خواهد کشاند؟
نمی دانم. چیزی که می دانم این است که تصمیم گرفته ام از داستان به کوچه پس کوچه های زندگی فرار کنم.
با شک و تردید از وسط خیابان ها رد می شدم با ترس و هراس به تمامی ماشین ها نگاه می کردم. مبادا رمان نویس ماشینی را برای زیرگرفتنم فرستاده باشد.
تا این لحظه باورم نمی شود از رمان گریخته ام.
هنگام غروب هتل کوچک و ارزانی را برای سپری کردن شبم انتخاب کردم.
صبح با صدای کوبیده شدن در اتاق بیدار شدم. در را باز کردم. رمان نویس روبه رویم ایستاده بود. اندوهگین و خسته به نظر می رسید و چشمانش خواب زده و نگران بود.
گفت : دیشب خوابم نبرد.
- :...
برایم از زندگی در درون متن و نه خارج آن صحبت کرد؛
و اینکه زندگی دروغی بیش نیست و متن حقیقت است.
قانعم کرد که حتی اگر درون متن بمیرم باز هم نمرده ام.
با فروتنی اضافه کرد: برای نجات یافتنت از مرگ چاره ای خواهیم اندیشید.
گفتم : خب، پس درباره برخی جزییات صحبت خواهیم کرد.
بی درنگ گفت : موافقم
2)
در صحفه 128 مرا کشت.
نویسنده: محمد الرطیان از عربستان سعودی
ترجمه : ع . الف

هیچ نظری موجود نیست: