خودش در خانه دوره نقاهت بیماری اش را می گذراند. حدود ساعت ده شب بود که خانمش از سر کار برگشت. ده و نیم شب بود که به سرعت لباس پوشید و رفت بیرون. تا سر کوچه رفت و بعد از کلی کلنجار و بحث و جدل توانست قانعشان کند که صدای بلندگو را کم کنند. برگشت خانه. هنوز لباس هایش را در نیاورده بود که دوباره صدای بلندگو زیاد شد و همان آش و همان کاسه.
پیش خودش گفت: اگر امام حسین سی ام ماه محرم شهید می شد، ما باید چه می کردیم.
کمی به فکر فرو رفت و بعدش یادش آمد که فردا باید ساعت شش صبح سر کار باشد. رفت که بخوابد.
به امید روزگاری خوش
09-01-03 یا همان 14-10-87
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر