۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

ما مسئولیم

هر روز پشت دستگاه کامپیوتر می نشینیم و غافل از تمامی آنانی که در گوشه و کنار این مملکت در غایت و نهایت حرمان و محرومیت به سر می برند، برای خودمان نظریه پردازی و سخن پردازی می کنیم. اجازه دهید حداقل برای چند دقیقه ای در این صفحه اینترنت درباره آنها فکر کنیم و بنویسیم. طبیعتا این یادکرد من از این افراد بی سبب و بی انگیزه نیست و حتما عاملی در ورای آن است:
خاله ای دارم در یکی از روستاهای دورافتاده استان خوزستان به کار تدریس مشغول است. اولین سالی است که به این شغل شریف دست یازیده و با دانش آموزانی در مقطع راهنمایی و دبیرستانی پیوند خورده و دم خور شده است. تماسی با او گرفتم و درباره کارش پرسیدم. این بار بیش از گذشته سخن گفت؛ از محرومیت، فقر فرهنگی، مشکلات و معضلات دانش آموزان روستایی که قرار است آینده ساز این مملکت باشند و چرخ این مملکت را حداقل در نقطه ای دور افتاده از این سرزمین به گردش درآرند.
می گفت: پدری، همسر و فرزندان خود را ترک کرده و زنی دیگر ستانده است. مادر روانی شده و دختر مجبور به ماندن در خانه شده تا از مادر نگهداری کند. دختر دانش آموز ممتاز کلاس است و عشق درس دارد. دختر می گوید: اگر مادرم را تنها بگذارم یا لخت مادرزاد در خیابان راه می افتد تا کل خانه را زیر و رو می گذارد یا بلایی سر خودش می آورد. و خاله ام می گوید: به هر ضرب و زوری بود توانستم از آموزش و پرورش استان مجوزی گرفتم که در منزل درس بخواند و بیاید امتحانش را در پایان ترم بدهد.
می گفت: دختری پیشم آمد و گفت که مشکلی دارد ناگفتنی. به او گفتم: روی کاغذ بنویس. گفت: نمی توانم. تا اینکه یک روز زودتر از همه به مدرسه آمد و به من گفت: خانم عمویم می خواست به من تجاوز کند. خاله ام گفت: خیس عرق شدم. از او پرسیدم مطمئنی پسر عمویت نیست؟ گفت: مطمئنم. از او خواستم ببرمش دکتر. گفت به آنجاها نکشیده اما می ترسم. به خانواده ام نمی توانم بگویم و هزار و یک بلا و مصیبت و دردسر و ....
می گفت: دانش آموزی آمد و گفت: خانم مادرم اجازه نمی دهد درس بخوانم. همین که شروع به درس می کنم مادرم داد و بیداد می کند. پدرم می گوید : فقط نیم ساعت وقت داری برای درس خواندن. خانم نمی دانم چه کنم به درس هم علاقه مندم.
می گفت: پسری دختر فامیلش را می خواست، به خواستگاری اش رفت ردش کردند. یک روز با دختر هماهنگ کرده و دختر را دزدید و رفت. از آن زمان پسر عموی دختر به خواهرش اجازه نمی دهد به مدرسه برود. مشکل را در مدرسه می بیند.
می گفت و می گفت و می گفت. آن قدر گفت که من شرمنده دانش آموزانی شدم که ما بی خبر از آنها در این مکان خوش نشسته ایم و برای خودمان خوش می گذرانیم و ....
گوشی تلفن را گذاشتم؛ انگار نه انگار که صدها کیلومتر آن سوتر دانش آموزانی و خانواده هایی و روستاهایی در عین محرومیت و بدبختی در همین سرزمین من زندگی می کنند.
به امید روزگاری خوش
23-12-09 یا همان 02-10-88


هیچ نظری موجود نیست: