اما درباره مولوی. روح مولوی آن قدر از دیدار محبوب ازلی شاد بود که گاه به زبان شعر این شوق و اشتیاق و شادی را ابراز (این کلمه ریشه در بروز و نمایان کردن دارد) می کرد و گاه آن قدر این شوق شدید می شد که به زبان شطح سخن می گفت، گاه هم به زبان عربی روی می آورد و گاه از قید وزن و دیگر قیود شعری می نالید و می گفت: مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا.
گاه هم چنان از نپیوستن به معشوق ازلی ناراحت می شد که ساکت و خموش می شد زیرا می داند کسی را یارای فهم درک درد او نیست. از این رو می گوید: ای بسا طوطی گویای خمش/ ای بسا شیرین روان روترش. یا در جایی دیگر:من ز شیرینی نشستم روترش/ من ز پری سخن باشم خمش.
علاوه بر این، می داند اسیران منطق و عقل و در کل عقلا، بی تردید از شوق و عشقش برمی آشوبند. از این رو، به گونه ای وارونه سخن می راند تا درنیابند. مولوی این راز را اینگونه برملا ساخته است:من چو لب گویم لب دریا بود/ من چو لا گویم مراد الا بود.
حافظ نیز گاه از دست این تن خود می نالید ومی گفت: تو خود حجاب (مانع) خودی حافظ از میان برخیز. جالب است حافظ فعل از میان برخاستن را آورده یعنی میان روح من و محبوب ازلی ام تن حائل و مانع شده و می خواهم آن را از میان بردارم و نابودش سازم. خوشا به حالش.
گریه های عاشقانه، تنفر ما از همدیگر، رقص و پایکوبی و کلا تمامی کارکردهای ما خارج از منطق عقل، در همین راستا قابل تعریف است.
حال، عقل (عقل یعنی بند و ریسمانی که می توان با آن چیزی را بست. مثلا اسب یا شتر را عقال کردن یعنی دست و پایشان را می بندند) آمده تا کارکردهای روح را سامانمند کند. در واقع خداوند خواسته با آفریدن عقل، به نوعی روح را در یک چارچوب تعریف شده بگنجاند تا به دیگر کارکردهای خود نیز بپردازد. اما در نزد عرفا و کلا عشاق آسمانی و زمینی، روح دشمن عقل است. زیرا می داند عقل آمده تا او را در بند کشد. حتما دیده اید فرد عاشق (حتی در شکل زمینی اش)برخی قوانین منطقی و تعریف شده و مرسوم را زیرپا می گذارد. زیرا به قول سعدی: اسقیانی ودعانی افتضح (باده عشق را به من بنوشانید و بگذارید رسوا شوم) عشق و مستوری نیامیزد به هم. از دیرباز این دو با هم ضدیت داشته اند و عشق و عقل دشمن خونی همدیگرند.
می بینید که ما با همین پیکر و اندام گاه لاغر و گاه فربه خود چه روح پیچیده ای را به دوش می کشیم و اگر بیشتر بخواهیم در آن تعمق و غور کنیم، چه قدر باید پایین تر و پایین تر رویم. حتما دیده اید برخی از دوستان شما اندام ریز و نه چندان فربهی دارند اما آثاری از خود به جای می گذارند که نظر شما را جلب می کنند. اینان روحی بزرگ در قالبی کوچک دارند. تصور کنید چیزی بزرگ را بخواهید در جایی کوچک جا دهید، چه قدر باید آن را بفشارید و زور بزنید تا این کار را بکنید. روح اینان در واقع آن قدر بزرگ است که جسم ظرفیت آن را ندارد و از این رو، اینان بیشتر از بقیه اشتیاق خروج از این قالب را دارند. حتما دقت کرده اید هر قدر یک فرد عاشق شود، جسمش نزار و لاغر می شود و در مقابل روحش بزرگ تر می شود. در مقابل رفتارهای احمقانه برخی افراد ناشی از سبکی روحشان است.شاید همه ما به نحوی از انحاء از این مسئله آگاه باشیم اما بدان بهایی نمی دهیم. لطفا بها دهیم.
در پایان: تو را می ستایم ای روح!
گاه هم چنان از نپیوستن به معشوق ازلی ناراحت می شد که ساکت و خموش می شد زیرا می داند کسی را یارای فهم درک درد او نیست. از این رو می گوید: ای بسا طوطی گویای خمش/ ای بسا شیرین روان روترش. یا در جایی دیگر:من ز شیرینی نشستم روترش/ من ز پری سخن باشم خمش.
علاوه بر این، می داند اسیران منطق و عقل و در کل عقلا، بی تردید از شوق و عشقش برمی آشوبند. از این رو، به گونه ای وارونه سخن می راند تا درنیابند. مولوی این راز را اینگونه برملا ساخته است:من چو لب گویم لب دریا بود/ من چو لا گویم مراد الا بود.
حافظ نیز گاه از دست این تن خود می نالید ومی گفت: تو خود حجاب (مانع) خودی حافظ از میان برخیز. جالب است حافظ فعل از میان برخاستن را آورده یعنی میان روح من و محبوب ازلی ام تن حائل و مانع شده و می خواهم آن را از میان بردارم و نابودش سازم. خوشا به حالش.
گریه های عاشقانه، تنفر ما از همدیگر، رقص و پایکوبی و کلا تمامی کارکردهای ما خارج از منطق عقل، در همین راستا قابل تعریف است.
حال، عقل (عقل یعنی بند و ریسمانی که می توان با آن چیزی را بست. مثلا اسب یا شتر را عقال کردن یعنی دست و پایشان را می بندند) آمده تا کارکردهای روح را سامانمند کند. در واقع خداوند خواسته با آفریدن عقل، به نوعی روح را در یک چارچوب تعریف شده بگنجاند تا به دیگر کارکردهای خود نیز بپردازد. اما در نزد عرفا و کلا عشاق آسمانی و زمینی، روح دشمن عقل است. زیرا می داند عقل آمده تا او را در بند کشد. حتما دیده اید فرد عاشق (حتی در شکل زمینی اش)برخی قوانین منطقی و تعریف شده و مرسوم را زیرپا می گذارد. زیرا به قول سعدی: اسقیانی ودعانی افتضح (باده عشق را به من بنوشانید و بگذارید رسوا شوم) عشق و مستوری نیامیزد به هم. از دیرباز این دو با هم ضدیت داشته اند و عشق و عقل دشمن خونی همدیگرند.
می بینید که ما با همین پیکر و اندام گاه لاغر و گاه فربه خود چه روح پیچیده ای را به دوش می کشیم و اگر بیشتر بخواهیم در آن تعمق و غور کنیم، چه قدر باید پایین تر و پایین تر رویم. حتما دیده اید برخی از دوستان شما اندام ریز و نه چندان فربهی دارند اما آثاری از خود به جای می گذارند که نظر شما را جلب می کنند. اینان روحی بزرگ در قالبی کوچک دارند. تصور کنید چیزی بزرگ را بخواهید در جایی کوچک جا دهید، چه قدر باید آن را بفشارید و زور بزنید تا این کار را بکنید. روح اینان در واقع آن قدر بزرگ است که جسم ظرفیت آن را ندارد و از این رو، اینان بیشتر از بقیه اشتیاق خروج از این قالب را دارند. حتما دقت کرده اید هر قدر یک فرد عاشق شود، جسمش نزار و لاغر می شود و در مقابل روحش بزرگ تر می شود. در مقابل رفتارهای احمقانه برخی افراد ناشی از سبکی روحشان است.شاید همه ما به نحوی از انحاء از این مسئله آگاه باشیم اما بدان بهایی نمی دهیم. لطفا بها دهیم.
در پایان: تو را می ستایم ای روح!
به امید روزگاری خوش
09-04-07 یا همان 18-01-88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر