یک نویسنده روانشناس در کتابی نوشته بود: بعد از اینکه من به دنیا آمدم، مادرم تمام هم و غم خود را صرف تر و خشک کردن و تربیتم کرد. بعد از آن زمان بود که جنگ و جدلهای پدر و مادرم آغاز شد. مادرم نمی دانست پدرم بیش از اینکه مادری برای فرزند خویش می خواست، به دنبال معشوقه بود. این داستانک براساس گفته های این روانشناس است.
***
بعد از کلی بالا و پایین کردن پارک و بازار، به خانه برگشتند. پدر به مبل تکیه زد و شروع کرد به دود کردن سیگار. مادر ادامه داد به همان کاری که داشت می کرد: برق انداختن در و دیوار خانه برای استقبال مهمانان نوروزی. کودک که هنوز آن ماشین عروسکی زیبا در بازار چشمش را گرفته بود، برگشت به پدر گفت: دایی! اون ماشینه رو واسم می خری؟
مادر سریع نگاهی به آیینه دیواری انداخت. چند سالی پیر شده بود.
به امید روزگاری خوش
09-10-06 یا همان 14-07-88
مادر سریع نگاهی به آیینه دیواری انداخت. چند سالی پیر شده بود.
به امید روزگاری خوش
09-10-06 یا همان 14-07-88
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر