۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

از روزگار رفته حکایت*

دوست داشتم دو تا مطلب از عرفای ایران را برایتان بنویسم؛ هر چند که کافی است نام این عرفا را در اینترنت بنویسید تا تمام این داستان ها روبه روی تان ظاهر شوند.
یکی از این داستان، ماجرای آشنایی مولانا و شمس تبریزی است. می گویند: شمس تبریزی بر در کاروانسرای شکر ریزان نشسته بود که مولانا سوار بر اسب رد می شود. شمس می دود و زمام اسب او را می گیرد و می پرسد: ابویزید بسطامی والاتر است یا محمد مصطفی ؟ مولانا در دم پاسخ می دهد: ابو یزید دیگر کیست که تو او را با محمد مقایسه اش می کنی؟ شمس پاسخ می دهد: پس چرا ابو یزید گفته : سبحانی ما أعظم شأنی (یعنی پاک و منزه ام؛ چه والاست شأن من) اما محمد گفته: سبحانک ما عرفناک حق معرفتک( پاک و منزه ای ای خدا؛ ما تو را آنگونه که باید نشناختیم) مولانا در پاسخ درمی ماند. می گویند در همین دم شمس می افتد و مولانا می گوید که او را بر دست ها بلند کرده به خانه اش ببرند. و اینگونه بود که داستان شمس و مولانا آغاز شد.
پاسخ: ظرف معرفتی محمد آن قدر کلان و بزرگ بود که هر چه از معرفت در آن ریخته می شد، پر نمی شد اما ظرف معرفتی ابو یزید بسطامی خرد و کوچک بود و او به محض آنکه اندکی از معرفت الهی را کسب کرد، به خود شیفته شد و این گفته را بیان کرد.
***
داستان یا حکایت دیگر در باب ابو الحسن خرقانی است. شاید هم درباره حسن بصری باشد. می گویند ابو الحسن در حال نماز بود که صدایی شنید که می گفت: ای ابا الحسن می خواهی سیئات و گناهان تو را بر خلق برملا سازم تا دیگر مردم به تو عنایت نداشته باشند و به قول امروزی ها تو را قبول نداشته باشند؟ ابو الحسن پاسخ می دهد: خدایا! می خواهی درباره کرم و لطف و مغفرت تو به مردم بگویم که دیگر سر به سجده نسایند و برای تو سجده نکنند؟
* عنوان را از ابراهیم گلستان به عاریت گرفته ام.

به امید روزگاری خوش
09-11-15 یا همان 24-08-88

هیچ نظری موجود نیست: